هانا و هیلدا

دندونی هیلدا

هیلدا کوچولوی من یک ساله شدی  و از دوماه پیش شروع کردی به دندون دراوردن تو هم مثل خواهرت دیر دندون دراوردی چند روز پیش برای اینکه راحت تر دندون دربیاری برات اش دندونی پختیم خیلی خوشمزه شده بود قربون مرواریدای کوچولوت برم من  ​​​​​​ ...
6 شهريور 1401

تولد فرشته هام

هانا و هیلدای قشنگم  فرشته کوچولوهای مامان روز به روز دارم بزرگتر شدنتونو میبینم ولی هیچ وقت اولین باری که دیدمتون رو فراموش نمیکنم اولین باری که بغلتون کردم و بهترین و بی نظیر ترین حس دنیارو تجربه کردم  چند روز پیش تولدتون بود هانای مهربون و خونگرم مامان ۳ ساله شدی و هیلدای شیطون با نمک و زورگوی مامان یک ساله شدی چون تولدتوت یک ماه باهم فاصله داشت جشنتونو باهم گرفتم امیدوارم تا وقتی نفس میکشم کنارم باشید تا هرسال بهترین جشن هارو براتون بگیرم و از داشتنتون خدا و شاکر باشم  این عکس اتلیه تونه که واقعا برای گرفتن این عکس کلی انرژی ازم گرفتید 😅 هانا بهت میگفتیم بخند بلند بلند میخندیدی میپریدی بالا عکسو خراب میکردی هیلدا خ...
18 تير 1401

خواهر کوچولوی هانا

هانا ی مامان دختر یکی یدونم قشنگترین اتفاق زندگیم دختر زیبای من از اون روزیکه اومدی تو دنیای من دنیای مامان شدی همه ی زندگیم شدی جونم تک تک نفسهام به تو بنده... هیچ چیز به شیرینی و قشنگی داشتن تو نیس..با هر جمله ای که میگی هزار بار برای داشتن تو دختر باهوش و عاقلم به خودمم میبالم خیلی وقته سراغ صفحه ات نیومدم الان که دارم مینویسم تو ۲ساله ۶ ماهته و توالان یه خواهر ۵ ماهه داری😂 به خاطر همین یهویی اومدن اجی بود که نتونستم برات بنویسم 😀هیلدا ۵ ماهه که به دنیا اومده تو خیلی دوسش داری  خواهرت خیلی شیرین و بانمکه به خاطر داشتنتون خدارو شکر میکنم نفسای من ...
8 آذر 1400

به دنیا اومدن هیلدا کوچولو

هیلدای شیرین و بانمکم بهترین هدیه خدا با اومدنت خیر و برکت رو به زندگیمون اضافه کردی روزی که تو رو بغل کردم نمیتونستم ازت جدا بشم وقتی دوباره تورو ازم گرفتن انگار یه تیکه از وجودمو ازم میگرفتن اخه تو زود به دنیا اومدی و تحت مراقبت بودی وزنت کم بود و زردی داشتی وقتی به دنیا اومدی خیلی کوچولو بودی وزنت دوکیلو ۳۰۰ بود مثل یه عروسک  یک هفته قبل به دنیا اومدنت تو بیمارستان بستری بودم بدترین و سخت ترین روزای عمرم  رو تجربه کردم ولی با دنیا اومدن تو و بغل کردنت همه رو فراموش کردم انگار خدا پاداش سختی هایی که کشیدم رو بهم داده بود  قبل بدنیا اومدنت ما خونه دار شدیم همیشه فکر میکنم خدا این خونه رو به خاطر قدمای کوچولوی تو بهمون د...
18 مرداد 1400

15 ماهگیه هانا و ایام محرم

امروز 15 ماهه شدی خوشگل مامان کلی بازیگوش تر شدی و کلی هم من وابسته تر شدم بهت😍سه تا دندون بالا دراوردی دو تا پایین چند دقیقه پیش دماغمو همچین گاز گرفتی که اشکم دراومد  یه کارایی میکنی که قند تو دل منو بابا آب میشه خیلی بانمکی خیلی هم باهوشی  به قناری هامون میگی هاپو هی منو بابا میگیم بگو جوجو باز میگی هاپو😂  تو ایامه محرمیم هر وقت تو کوچه بچه ها تبل میزنن ازم میخای ببرمت تو کوچه باورم نمیشه یکسال گذشته تو انقد عوض شدی پارسال این موقع سه ماهه بودی خیلی کوچک بودی و همش گریه میکردی الان براخودت خانوم شدی الهی دورت بگردم باهمه ی اذیتایی که اون موقع ها بهم کردی الان عوضش دختر آرومو مهربونی ...
6 شهريور 1399

تولد یکسالگی هانا

دختر شیرین زبون مامان فرشته کوچولوی من یک سال شد که تو اومدی تو زندگیمون هنوز باورم نمیشه که خدا یکی از فرشته هاشو به من داده توی دنیا هیچ کس رو اندازه تو دوست ندارم به قدری عاشقتم حتی بهت فکرم هم میکنم آروم میشم و خنده رو لبام میاد وقتی میگی مامان قند تو دلم آب میشه وقتی میخابی دلم برات تنگ میشه دوست دارم دوباره بیدارت کنم همیشه وقتی میخای بخندی چشمات از تو جلوتر میخنده الهی که قربون شیطونیات بشم..صبحا به ذوق دوباره دیدن توعه که چشامو باز میکنم.چند روز پیش تولدت بود یه جشن کوچک برات گرفتیم خیلی خوش گذشت کلی رقصیدیم اتقدر خوشحال بودی که نگو کلی دست دستی کردی و رقصیدی  اینم از کیک خوشگل و خوش مزه ات که بابا سرش چقد حرص خو...
14 خرداد 1399

نه ماهگی هانا

دخترم امروز نه ماهه و چندی روزته برا خودت خانمی شدی دیگه خودت بدون کمک وایمیستی دست میزنی میرقصی خلاصه دلبری شدی برا  خودت تو دل بابات که حسابی جا باز کردی طوری که منم حسودی میکنم بهت ...نزدیک عیده به مامان حسابی کمک کردی خونه تکونی کردیم😂 یاد گرفتی میری کشوهارو تمام میریزی بیرون الان به خاطر شما تمام کشوهارو چسب زدم خیلی شلوغ کار و شیطون شدی الان نزدیک سه هفته اس که باهم تو خونه ایم به خاطر یه مریضیه واگیر داری که همه جا هست نمیتونیم از خونه دربیایم بیرون.مامان خیلی میترسه که تو مریض بشی فکر کنم امسال عید نداشته باشیم چون نمی تونیم از خونه هامون دربیایم بیرون خیلی وضعیت بدیه خداکنه زودتر این وضع بهتر بشه و به سلامت این ...
23 اسفند 1398

بزرگ شدن دخترم

الان نزدیک به هشت ماهته دخترم دیگه میتونی خوب چهار دست و پا بری و خودت بشینی و از میز و دیوار بگیری واستی هزار ماشالله خیلی شیطونی دیگه توخونه همش دنبال توئم همش میترسم بخوری زمین یا چیزی رو بندازی سرت..سرما خورده بودی خیلی حالات بد بود دوبار بردمت دکتر هم مامان رو مریض کردی هم بابا رو همش از خدا میخواستم حالت خوب بشه و دوباره پاشی همه جارو به هم بریزی. ...
1 بهمن 1398

7 ماهگی هانا

امروز 7 ماهه شدی نفسم انقدر بانمک شدی که خدا میدونه خیلی بهت وابسته شدم تازه چند وقته که تو منو بیشتر میشناسی و فقط تو بغل من میای حتی بغل  بابات هم نمیری برای اومدن به بغل من دست و پا میزنی خیلی حس خوبی بابا انگاری یکم حسودی میکنه به من که بغلش نمیری😁 بردمت دکتر گفته که وزنت یه کوچولو کمه اخه سرما خورده بودی تازه یکم بهتر شدی ما بی صبرانه منتظریم که تو دندون دربیاری چند روز پیش فکر کردم دندون دراوردی به بابا گفتم رفته بود شیرینی خریده بود اومد تو خونه هرچقدر دهنتو گشتیم چیزی پیدا نکردیم😂 نگو اشتباه دیده بودم. ...
4 دی 1398