هانا و هیلدا

گوشوارهات خیلی نازن گل مامان

چند روز پیش با مادرجون رفتیم برات گوشواره خریدیم خیلی خشگل شدن خیلی بهت میاد مثل ماه شدی اولش نمیذاشتی برات بندازم حتی سوراخ گوشتم خون اومد دلم نیومد دیگه بندازم برات اشکم دراومد وقتی خواب بودی دوباره با ترس ولرز انداختم نفهمیدی خدارو شکر که گوشاتو اذیت نمیکنه   ...
12 آذر 1398

فرنی خوردن هانا

شش ماهه شدی و دکترت بهم گفت میتونم غذای کمکیتو شروع کنم امروز برات فرنی درست کردم اما اصلا دوست نداری همش تف میکنی بیرون خیلی شیرین بازی دراوردی لباتو محکم فشار میدادی بهم نمیذاشتی قاشق رو بزارم تو دهن کوچولوت  گذاشته بودمت روی تختت خیلی ذوق میکردی صدات میکردم برمیگشتی عقب با ذوق میخندی برام نفسم خیلی شیطون شدی سینه خیز هر جا میخای میری البته خیلی هم خطر ناک چند روز پیش نزدیک بودپایه گلای کاکتوس رو بندازی روسرت چند روز پیش رفته بودی زیر میز دنبال جغ جغت   ...
7 آذر 1398

شش ماهگیت مبارک دلبندم

امروز شش ماهه شدی دختر یکی یدونم شش ماهه که اومدی تو زندگی منو بابا روز به روز داری خشگل ترو با نمک تر میشی منو بابا عاشقتیم جونمون شدی تازگیا یاد گرفتی هی میگی بابا دل بابات غش میره وقتی میگی بابابا..امروز واکسنتو زدم خیلی درد داشت خیلی گریه کردی نمیدونستیم چیکار کنیم منو بابا هم دیگه میخواستیم با تو گریه کنیم   ...
4 آذر 1398

خاطراتم تا 5 ماهگیه دردونم

دختر نازم الان که دارم این متن رو مینویسم تو پنج ماهته خیلی دوست داشتم از اولین روزای بارداریم شروع میکردم برات مینوشتم از اون روزی که فهمیدم که یه فرشته تو دلم دارم از اولین باری که لگد زدناتو احساس کردم از همون اولشم شیطون بودی و البته  تنبل تو دل مامان جا خوش کرده بودی قصد بیرون اومدن نداشتی اولین باری که دیدمت از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد هم میخندیدم هم گریه میکردم اولین چیزی که توی صورت ماهت نظرمو جلب کرد گردی صورتت و لبای سرخت  بود انگار که خدا برات رژ زده بود مثل فرشته ها بودی هر چقدر بزرگتر میشی خوشگلتر و خوردنی تر میشی خیلی شبیه بابایی  فقط چال گونه هات به مامان رفته که وقتی برامون میخندی دلمون غش میر...
21 آبان 1398