خاطراتم تا 5 ماهگیه دردونم
دختر نازم الان که دارم این متن رو مینویسم تو پنج ماهته خیلی دوست داشتم از اولین روزای بارداریم شروع میکردم برات مینوشتم از اون روزی که فهمیدم که یه فرشته تو دلم دارم از اولین باری که لگد زدناتو احساس کردم از همون اولشم شیطون بودی و البته تنبل تو دل مامان جا خوش کرده بودی قصد بیرون اومدن نداشتی
اولین باری که دیدمت از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد هم میخندیدم هم گریه میکردم اولین چیزی که توی صورت ماهت نظرمو جلب کرد گردی صورتت و لبای سرخت بود انگار که خدا برات رژ زده بود مثل فرشته ها بودی
هر چقدر بزرگتر میشی خوشگلتر و خوردنی تر میشی خیلی شبیه بابایی فقط چال گونه هات به مامان رفته که وقتی برامون میخندی دلمون غش میره انگار دنیارو بهمون میدن
الان پنج ماهته خیلی شیطون شدی دوست داری هر چیزی رو میبینی بخوری نزدیک به یه هفته ای میشه که داری سینه خیز میری دیشب سینه خیز اومدی وسط سفره غذای مارو از دستمون میگرفتی بغلت میکردم سرت رو باهر قاشقی که من میخوردم میوردی بالا تا بزارم تو دهن تو...قوله نمکی.هر ماه ازت عکس میگرم تا بزرگ شدنت رو ببینم
یک ماهگیت
نمیزاری مامان کاراشو بکنه میندازم تو رورکت نمیتونی راه بری یکم مشغول میشی ولی زود خسته میشی اولین باری که گذاشتمت توش خیلی ذوق میکردی
عمه ها خاله ها که عاشقتن مخصوصا عمه محدثه که بیشتر از همه برای اون میخندی و میشناسیش پشت گوشی براش غش مییری
راستی امروز گوشاتو سوراخ کردم فرشته مامان تازه شبیه دخترا شدی گوشواره هات خیلی بهت میاد نفسم
اولش میترسیدم که خیلی دردت بیاد ولی یه کوچولو گریه کردی و آروم شدی😍